لمس وجود تو

خاطرات قبل آمدنت

مدام گریه ام می گیره ... من مدام اشک میریزم... هنوز برام عجیبه ... هنوز تو بهتم...  هنوز نمی تونم باور کنم که "من" دارم مامان میشم...  مامان... چه واژه ی غریبی... مامان ... با هر مامان گفتن یه قطره اشک میاد رو صورتم... من مامان تو ام! منو دوست داشته باش گل من ... من بینهایت به تو و وجودت و به در آغوش گرفتنت محتاجم... من بینهایت نیاز دارم به بوسیدن روی ماهت و دستهای کوچولوت... خدایا کی میرسه اون روزی که من بچمو بغل بگیرم و ببوسمش و نوازشش کنم... خدایا دلم می خواد روزها زودتر بگذره... عزیزم زودتر بزرگ شو و پا به دنیام بذار... اگه دیر کنی دنیا غرق اشکام میشه ...
28 آبان 1391

خاطرات قبل آمدنت

عزیز من تو هنوز قدم به این دنیا نداشتی... اما تمام دنیای منو پر کردی... وقتی حتی فکر می کنم به بودنت بی اختیار چشمام پر اشک می شه ... باورم نمیشه که خدا به من ، در وجود من یه فزشته قرار داده... نمی دونی نمی دونی نمی دونی من چقدر از خدا تو رو خواسته بودم.. . و الان تو در وجود منی ... لحظه به لحظه با منی ... تو بخشی از وجود منی ...   تو با منی هرجا برم ... عشق تو بند جونمه.. عشقت نمیره از سرم ... تو پوست و استخونمه...
28 آبان 1391
1